سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانم عمومی

به خانم حضرت زینب (س)

 

هفتاد و دو ستاره خون آلود ، حیران ماه آینه رویت

می آید عطر کرب وبلا هرشب از سمت استجابت گیسویت

توفان چشم هات تماشایی است پلکی بزن تمام بیابان را

تا ابر های حادثه برخیزد از بین آسمان دو ابرویت

بوی بهشت فاطمه را دارد گلبوته های دامنت ای بانو

سر می نهد سه ساله غمگینی بر خلوت همیشه زانویت

پیشانیت شکسته چرا بانو دستان خیبریت ترک خورده

ای کاش دست های علی می شد مرهم به زخم کهنه بازویت

در لابلای آتش و خون یک زن فریاد می کشید و پهلویش

انگار می شکست غریبانه در غربت مدینه؟  نه پهلویت

خواهد رسید مرد اهورایی از کعبه با صبوری سقایی

تا بشکند سکوت غزل ها را تا خود شود دوباره غزل گویت

 


هادی فردوسی

هر سال شب میلاد امام حسن مجتبی (ع) شاعران و ادیبان فارسی و ایرانی با رهبر ایران می نشینند و به انصاف گل می گند و گل می شنوند . امسال شبکه دو مرام بیشتری گذاشت و قسمت های بیشتری از این برنامه رو پخش کرد .

در بین این همه شاعر شناخته شده و ریش سفید خود رهبر اسم یکی رو صدا زدند و گفتند اجازه بدید اقای فردوسی هم که فارسی است بخونند من دو سه تا رباعی از ایشون دیدم خوب بود .

کاری به گیرایی ذاتی رباعی ندارم اما این پسر 19 ساله فارسی همه رو به تشویق وادار کرد.

 

عهدی است که بسته ایم  بر می خیزیم

با آن که شکسته ایم بر می خیزیم

هر وقت که نام عشق را می خوانند

هر جا که نشسته ایم برمی خیزیم

/*/*/*/*/

از زخم شناسنامه دارند هنوز

در مسجد خون اقامه دارند هنوز

آنان همه از تبار باران بودند

رفتند ولی ادامه دارند هنوز

*/*/*/*/*/

سرتاسر شهر با تو عطرآگین بود

لبخند تمام کوچه ها غمگین بود

آن روز که بر دوش تو را می بردیم

تابوت سبک ولی غمت سنگین بود

*/*/*/*/*/*/

خون بسته سرم تمام گیسم سرخ است

می گریم و چشم های خیسم سرخ است

هر چند که سبز رفته ای نامت را

با هر قلمی که می نویسم سرخ است

*/*/*/*/**/

ما دور مداری از خطر می گردیم

تا صبح به دنبال سحر می گردیم

سوگند به لاله ها که همچون خورشید

زرد آمده ایم وسرخ بر می گردیم

*/*/*/*/*/*/

 شهر آینه دار می شود با یک گل

پروانه تباه می شود با یک گل

گفتند نمی شود ولی می بینند

یک روزبهار می شود با یک گل


سید عباس موسوی نژاد

سالومه چه با حسرت از دریا می گفت ، از امام زاده ای که وسط آب بود و آدم ها با قایق می رفتن طرفش ، که اگه دریا بود گیاه بود وباد بود و هوای تازه ، با دریا دل ها بزرگتر می شد و آرزوها کوچیکتر شاید اگه دریا بود ...

 

نا خدا نه این که بی خدا باشه ، نا خدامی تونه آروم باشه می تونه توفان باشه ناخدا می تونه سرهان باشه .

یادش بخیر:

می خواستم بگریمش آمد مرا گریست

تنها غریبه ای که برایم غریبه نیست

 

 

 غروب بود و دگر آسمان نمی تابید

مرا طلایی چشم هلال می پایید

و چکه چکه دلم روی دفترم می زد

تو گویی از دل تنگم شکست می بارید

تو باز مثل گذشته نجیبی و مغرور

درست مثل همیشه حبابی از تردید

نهال غربت عشقم ببین که خشکیده

و میوه های قشنگ محبتم پوسید

کجای ساحل چشمت گذار آدم ها است

بگو که ماهی قلبت برای کی رقصید

بگو چه به روز دلم تو آوردی؟

که با تمام بدی هات باز می خندید!

چرا همیشه تو از من فرار می کردی ؟

و این سوال سبک را دلم شبی پرسید

جواب مساله ساده است بانوی شرقی

من آشغال سیاهم تو یک غزال سپید

به نذر بارش باران قبول کن از من

همین ترانه تلخی که از دلم لغزید

عجب رمان قشتگی عقیق رنگی را

به دست مرد جنوبی کدام عاقل دید


محود شانوری

تلاقی آبی دریا و سبزی  جنگل  ، با کمی شوریدگی و سوخته دلی تنها  عناصر وجود شاعرنیست.

اولین شعری که ازاو به یاد دارم ترانه ای مذهبی بود  مثل بیشتر تصویرهایی که از شاعر دارم . اولین بار شاعر رو تو کلاس جامعه شناسی دیدم اعتماد به نفس بالا داشت و متین و شمرده شمرده حرف می زد با سری تراشیده .  روزی 107 رو مرتب می کردم صدایی گرم نگذاشت کارم رو ادامه بدم فقط گوش دادم .

 

 

صدا آن قدر رسا بود و کلام ِ ساده چنان منظم که این شعر بارها خوانده شد . بچه هایی که برای گذران وقت به سالن کی نیا آمده بودند تا با لطایف الحیلی به دنیای لطیف شاعری بخندند فقط گوش دادند .

 

تک تک صدای زخمه پاهای تاولی

در باز شد _ عروسک زیبای تاولی

با دست پاچگی خودش دست داد و بعد

وارد شدند هر دو به یک جای تاولی

کنج اتاق _ در جسد بستری نحیف

خوابیده بود یک تن ِ تنهای تاولی

بالا سرش دو شیشه شربت  ، دو بسته قرص

خاموش کرد آتش مگنای تاولی

**

بابا سلام _ چشم خودش را که باز کرد

در آب دید عکس پریای تاولی

با دستمال گل گلیش ناز می کشید

از زخم های صورت بابای تاولی

** دکتر نوشته بود که باید عمل شود

این مرد بی ستاره ی بی نای تاولی

دیرزو در رکاب خدا زخم خورده بود

امروز زل زده است به فردای تاولی

بابا عمل نکرد ولی خانه پودر شد

از انفجار داغ ترک های تاولی

بابا عمل نکرد ولی آخرین نفس

را سرفه کرد روی متکای تاولی

این هم حکایتی که فراموش می کنید

پایان رسید قصه آقای تاولی

 

///////////////////////////////////

 

از کشفیات آخر علم پزشک است

داروی زخم های من آن چشم مشکی است

از بس که اشک و خون به تو مهلت نداده اند

دامان چشم های سیاهت زرشکی است

اصلا چرا ؟ چه شد که از این جا پریده ایم ؟

یا قهرمان عاقبت این پرش کی است ؟

پارو زنان تازه اشکیم و تا ابد

 این چشم های خیس در امید خشکی است

رویای شاعرانه من، جنگل است و تو:

انگشت های ناز وقشنگت تمشکی است:

آقا تمشک زخم تو را خوب می کند
از کشفیات تازه علم پزشکی است

////////////////////////////

 

می میرم از نجابت زیبای روسریت

محکم ببند سر نخورد پای روسریت

من لایق زیارت موی تو نیستم

بگذار سر کنم به تماشای رو سریت

کوشش نکن که از سر خو واکنی مرا

احساس کن من شده ام جای روسریت

این حرف ها برای دلم نان نمی شود

این حرف ها بدون الفبای روسریت

اصلا مرا به دار بیاویز تا دگر

محکم شوند کار گره های روسریت

جان کندنم نفس زدنم را نگاه کن

صد آفرین به نحوه  اجرای روسریت

صد بار هم اگر بکشی من می آورم

ایمان تازه ای به مسیحای روسریت

 


خانم مصباحی نیا

در این سرزمین نمکی ، پیدا کردن قند پارسی خیلی سخت نیست . احساس می کنم شاعر می تونه از خانم سقلاطونی و مرحوم خانم زارع هم سبقت بگیره !!! نخستین شعر- خوانی که از شاعر به یاد دارم بر می گرده به سالن کی نیا شعری بود با قافیه " یش ... " اون روز ها حدس می زنم اعتماد به نفس زیادی نداشت  امروز کاری به اعتماد به نفس ندارم چون شعرهاش به قدری قوی شده که خودبخود اعتماد به نفس هم ایجاد می کنه .  همیشه شعرهای قشنگ رو قشنگ می خونه حالا حسین هدایتی بیاد نقد کنه یا ایراد بگیره ... شنونده این قدر جذب می شد که اگر سواد شعری هم داشت اون موارد رو درک نمی کرد .

با آرزوی سربلندی سروده هایی از خانم زینب مصباحی نیا رو می خونیم .

یک شعر خوب هم که ما بهش می گیم سنتور هم هست که به دستم نرسیده هر چند اگه برسه هم حیفم میاد بذارمش حالا یه بار هم به حرف خدا نکنیم که میگه :

 "لن تنالو البر حتی تنفقوا من ما تحبوا"

 

هر چند خاک باغچه ام از تو دل پُر است

باور مکن که حاصل عشقت تنفر است

من هیچ وقت از تو نبودم تهی ببن

تا مغز استخوان من از خاطرت پُر است

نه من همیشه سوختم از تو ، ببین فقط

دستانت – این گیاه شفا بخش- تب بُر است

می سوزم و فضا پر عطر تو می شود

در من نفس بکش، نفست عطر کندر است

میبینمت ، سرم ، بدنم ، داد می کشد

حس می کنم ، تمام تنم دسته کرُ است

حس می کنم  که در خودم آوار می شوم

تاثیر چشم های تو آجر به آجر است

از خمره ام طمع ببرید عشقتان سراب !

این خمره از شراب کس دیگری پُر است

آوردمت به ذهن و خطوطی به هم شدند

نقشی چنان ظریف فقط مینیاتور است

حق با تو بود عشق پایدار نیست

این جمله ات به شیشه ذهنم تلنگر است

آغوش باز کن که من از عشق خسته ام

آغوشت ای زبان غزل چون دَری ، دُر است

خیلی گذشت تا که بفهمم چه گفته ای

باور مکن که حاصل عشقت تنفر است

 

//////////////////////////

 

از چشم های من بگذر باز سرسری

عیبی ندارد ای گل لبخند مرمری

من باید از همان شب اول نمی شدم

در دست های راحت و گرم تو بستری

من تکه تکه می شدم از چشم های تو

از چشم های و حشی تو بار آخری

پرسیدم از تو راست بگو جان من بگو

آیا تو واقعا تویی یا شخص دیگری ؟

من زود جای پای تو را ... نترس

آرام پاک می کنم از روی پا دری

طوری که هیچ کس نبرد بو

که بوده است

اینجا کنار من بت هر کول پیکری

**

آری نباید این همه مشتاق می شدند

موهای من برای تو  از زیر روسری

اکسیر ناب وقت طلا بود پیش تو

این هم حکایتی است

بله

عشق سرسری

 

 

///////////////////////

خدا نحواست که تو مرد شعر من باشی

برای غربت اشعار من وطن باشی

خدا نخواست برای من که چون یعقوب

در انتظار شدم کور ، پیرهن باشی

و من به پیله ای از درد عشق می میرم

و خواستم که تو آزاد از این کفن باشی

و خواستم که رها از من درون قفس

شبیه پر زدن روح از بدن باشی

و خواستم که بروی آسمان من ابری است 

تو باید آیه ی بی ابر خویشتن باشی

تو باید آیه انزال باشی ابراهیم

برای شهر خودت مرد بت شکن باشی

برو که شهر من آتش گرفته است .برو

خدا نخواست گلستان شهر من باشی

بهار من که نروییده خشک شد بی تو

تو لا اقل پر از ادراک گل شدن باشی

مرا زیاد مبر ؛ من همان ستاره ای ام

که مرد تا تو سحرگاه زیستن باشی


امتحان کن

دوست دارم که بخوانی غزل ایجاد کنی

کاش می شد که بخندی عسل ایجاد کنی

روی دشت تنت این بار که می آیی هم

زلف بندازی و کوه کتل ایجاد کنی

خوش ندارم که به دنیا بنمایی رخ را

ناگهان شورش بین الملل ایجادکنی

یا که آغاز کنی زلزله هجرت را

باز هم روی دل من گسل ایجاد کنی

اولی دینم و بعدا دلم اصلا تو بگو

مایلی توی کدامش خلل ایجاد کنی؟

 

 **************

 

سلام سوژه نابم برای عکاسی

ردیف منتخب شاعران وسواسی

سلام "هوبره"ی فرش های کرمانی

ظرافت قلیان های شاه عباسی

تجسم شب باران و مخمل نوری

تلاقی ِ غزل و سنگ یشم الماسی

و ذوالفنون شب چشم تو را سه تار زده

به روی جامه دَران با کلید "سل لا سی"

دعا ، دعای همان روزگار کودکی است:

خدا تُند تو دو باله تو مال من باسی

 


برای خدا

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو هم چنان که هستی

 

ای خدای من ! ای سرور و مولای من !
ای مالک و صاحب من !

ای صاحب اختیار من !

ای دانا به گرفتاری و ذلت من !

ای آگاه به فقر و نداری من !

ای پروردگار من !

تو را قسم می دهم به حق خودت و ذات مقدست

و به حق بزرگترین صفات و نام هایت

که اوقات شبانه روز مرا به یاد و نامت آباد گردانی

و آن را به خدمت خود پیوسته داری

و اعمالم را در درگاهت بپذیری

تا آن که اعمال و اذکارم همگی یکی شود

و احوالم در خدمتت همیشگی باشد