در این سرزمین نمکی ، پیدا کردن قند پارسی خیلی سخت نیست . احساس می کنم شاعر می تونه از خانم سقلاطونی و مرحوم خانم زارع هم سبقت بگیره !!! نخستین شعر- خوانی که از شاعر به یاد دارم بر می گرده به سالن کی نیا شعری بود با قافیه " یش ... " اون روز ها حدس می زنم اعتماد به نفس زیادی نداشت امروز کاری به اعتماد به نفس ندارم چون شعرهاش به قدری قوی شده که خودبخود اعتماد به نفس هم ایجاد می کنه . همیشه شعرهای قشنگ رو قشنگ می خونه حالا حسین هدایتی بیاد نقد کنه یا ایراد بگیره ... شنونده این قدر جذب می شد که اگر سواد شعری هم داشت اون موارد رو درک نمی کرد .
با آرزوی سربلندی سروده هایی از خانم زینب مصباحی نیا رو می خونیم .
یک شعر خوب هم که ما بهش می گیم سنتور هم هست که به دستم نرسیده هر چند اگه برسه هم حیفم میاد بذارمش حالا یه بار هم به حرف خدا نکنیم که میگه :
"لن تنالو البر حتی تنفقوا من ما تحبوا"
هر چند خاک باغچه ام از تو دل پُر است
باور مکن که حاصل عشقت تنفر است
من هیچ وقت از تو نبودم تهی ببن
تا مغز استخوان من از خاطرت پُر است
نه من همیشه سوختم از تو ، ببین فقط
دستانت – این گیاه شفا بخش- تب بُر است
می سوزم و فضا پر عطر تو می شود
در من نفس بکش، نفست عطر کندر است
میبینمت ، سرم ، بدنم ، داد می کشد
حس می کنم ، تمام تنم دسته کرُ است
حس می کنم که در خودم آوار می شوم
تاثیر چشم های تو آجر به آجر است
از خمره ام طمع ببرید عشقتان سراب !
این خمره از شراب کس دیگری پُر است
آوردمت به ذهن و خطوطی به هم شدند
نقشی چنان ظریف فقط مینیاتور است
حق با تو بود عشق پایدار نیست
این جمله ات به شیشه ذهنم تلنگر است
آغوش باز کن که من از عشق خسته ام
آغوشت ای زبان غزل چون دَری ، دُر است
خیلی گذشت تا که بفهمم چه گفته ای
باور مکن که حاصل عشقت تنفر است
//////////////////////////
از چشم های من بگذر باز سرسری
عیبی ندارد ای گل لبخند مرمری
من باید از همان شب اول نمی شدم
در دست های راحت و گرم تو بستری
من تکه تکه می شدم از چشم های تو
از چشم های و حشی تو بار آخری
پرسیدم از تو راست بگو جان من بگو
آیا تو واقعا تویی یا شخص دیگری ؟
من زود جای پای تو را ... نترس
آرام پاک می کنم از روی پا دری
طوری که هیچ کس نبرد بو
که بوده است
اینجا کنار من بت هر کول پیکری
**
آری نباید این همه مشتاق می شدند
موهای من برای تو از زیر روسری
اکسیر ناب وقت طلا بود پیش تو
این هم حکایتی است
بله
عشق سرسری
///////////////////////
خدا نحواست که تو مرد شعر من باشی
برای غربت اشعار من وطن باشی
خدا نخواست برای من که چون یعقوب
در انتظار شدم کور ، پیرهن باشی
و من به پیله ای از درد عشق می میرم
و خواستم که تو آزاد از این کفن باشی
و خواستم که رها از من درون قفس
شبیه پر زدن روح از بدن باشی
و خواستم که بروی آسمان من ابری است
تو باید آیه ی بی ابر خویشتن باشی
تو باید آیه انزال باشی ابراهیم
برای شهر خودت مرد بت شکن باشی
برو که شهر من آتش گرفته است .برو
خدا نخواست گلستان شهر من باشی
بهار من که نروییده خشک شد بی تو
تو لا اقل پر از ادراک گل شدن باشی
مرا زیاد مبر ؛ من همان ستاره ای ام
که مرد تا تو سحرگاه زیستن باشی